عــــــاشــــقـــــــان از هــــم جـــــــــدا

داستان عاشقانه واقعی.شهر عاشقانه

داستان واقعی

حدود سیزده چهارده سالم بود که به عروسی دختر عمم دعوت شدیم.بعد از چند روز انتظار روز عروسی فرا رسید. البته این را یادآور کنم که  دراقوام ما رسم بر این هست که عروسی را به صورت مختلط برگذار می کنند.

روز عروسی بود که  دختر عمه ی کوچولوی من با رقص زیبای خود همه ی حاضرین را از زنهای فامیل گرفته تا مرد های فامیل از جمله من را شیفته ی خود کرده بود. اونوقت بود که یه حس غریب بهم دست داده بود و کارم شده بود تماشای (آرزو دخترعمم) البته آرزو اسم مستعاری هست که من برای اون انتخاب کردم.خلاصه از روز عروسی به بعد هر چی بیشتر میگذشت و من اونو میدیدم بیشتر شیفته ی زیبایی او میشدم.اونوقت اسم این احساسی که در من بوجود اومده بود را نمی دونستم چیه.از این اتفاق یکی دو سالی گذشت  و من روز به روز به اون بیشتر وابسته میشدم و اونوقت بود که فهمیدم زندگی بدون او برام مفهومی نداره و متوجه عشق خودم نسبت به او شدم.از اون به بعد منتظر آخر هفته ها می موندم که با خانواده به دیدن اونها بریم و من آرزو را ببینم.وقتی که اونجا میرفتیم و من اونو میدیم صورت زیبا و معصومانه ی او واز همه مهمتر نجابت او باعث میشد که جرات نگاه کردن به صورت زیبا آرزو را نداشتم و حتی بیشتر وقت ها جرات سلام کردن به اونو پیدا نمی کردم.هرچقدر آرزو بزرگتر میشد بر زیبایی های او افزوده میشد و من بیشتر عاشق او میشدم .این اتفاقات گذشت و گذشت تا اینکه...

 


:ادامه مطلب:
نوشته شده در شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,ساعت 12:16 توسط venus| |

تنهایی ...

رفته بودم سر حوض

 

تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب...

 A 

ظهر دم کرده تابستان بود

 

پسر روشن آب، لب پاشویه نشست

 

و عقاب خورشید، آمد اورا به هوا برد که برد
نوشته شده در سه شنبه 26 شهريور 1392برچسب:,ساعت 22:35 توسط venus| |

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد

 

 و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید،

اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی…

نوشته شده در سه شنبه 26 شهريور 1392برچسب:,ساعت 21:55 توسط venus| |

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ


پیام کوتاه - گویا آی تی - تک تمپ - آفساید | قالب وبلاگ - گرافیک - وبلاگ