عــــــاشــــقـــــــان از هــــم جـــــــــدا
داستان عاشقانه واقعی.شهر عاشقانه
دفتر شعر من امروز عجب بغضي داشت ازشهرقصه هاامدم وتوراپيداكردم این سطر مختصر را گفتم که او بخواند چه شده ای دل دیوانه ؟ هوایش کردی ؟
بين الفاظ ترش قطره باران مي كاشت
بين خط
هاي سياهي كه به تن مي افزود
خستگي را مي گرفت در بر خود مي كاشت
دفتر شعر من
امروز پر از دلتنگيست
بين هر حرف كه ميگفت بذر غم مي كاشت
خشم من مشت شد و
بر دل او چنگ كشيد
ليك او رد تا بر بدن كاغذ بي خط مي كاشت
دفتر شعر من امروز
سنگ صبورم شده بود
هرچه غم بود گرفته جايش محبت مي كاشت
دفتر شعر من امروز
خودش را ميكشت
ليك اميد دردل خسته سميه مي كاشت
باهرنگاهت به اينده اميدپيداكردم
روزي اومدم
پشت پنجره ي اتاقت
ديدم سايه غم به روي چهره زيبايت
صداي شكستن بغضت
تيربرقلب مسافرپرتاب كرد
صداي گريه ات عرش اسمان را كركرد
مراديدي ولي
چشمهايت رابستي
اشك چشمانم راديدي وخنديدي
صدايت ازگريه وبغض گرفته بود
چراصدايم كردي ولي صدايت بابغض بود؟؟
هرچند به او نگفتم ، میخواهم او بداند
او اولش نمیخواست ترکم کند ولیکن
فهمید راز من را ، او رفت تا بماند
با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی ؟
گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست
تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی ؟
دیروز گذشت و پیش خود گفتم فردا در راه است
فردا آمد و دیدم هنوز دلم چشم به راه است
مدتی گذشت و هنوز هم در حسرت دیروزم
چه فایده دارد وقتی روز به روز از غم عشقت میسوزم.....
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |