عــــــاشــــقـــــــان از هــــم جـــــــــدا

داستان عاشقانه واقعی.شهر عاشقانه

 

""این ماجرا رو برای یک دوستی مینویسم که امیدوارم بخونه وعاقلانه تصمیم بگیرد""

سلام من (م) هستم یک پسری که  برحسب اتفاق توی یکی از این سایت های مجازی عضو شدم بعد ازمدتی که عضو بودم یه دختر خانومی هم تو این جامعه عضو شداوایل ما به صورت دوتا دوستی مجازی بودیم که هرروز درحد احوالپرسی بودیم اما کم کم این صحبتهای ما بیشتر شدورابطه ما هم بهم نزدیکتر  طوری که بین ما عشق به وجود اومد بود من به (ن)میگفتم سفید برفی بعد از گذشت مدتی تلفنی هم باهمدیگر صحبت میکردیم خیلی خوش بودیم باهم سفید برفی همیشه میگفت دوست دارم من اونو دوست داشتم اما مشکل من وسفید برفی دوری مسیربود که نمیتونستیم همدیگرو ببینیم اما بازم همدیگرو دوست داشتیم چند ماهی باهم بودیم تا اینکه قرار شد با خانواده هامون حرف بزنیم اما قبلش قرارشدسفیدبرفی بیاد شهر ما که همدیگرو ببینیم چون کار من طوری بودکه نمیشود برم اونوببینم.تا اینکه جریانو با مادرم در میان گذاشتم اما هم اینکه فهمید از شهردیگه ای هست مخالفت کردو مادرم رفت خواستگاری دختر دایی من  .منم نتونستم به سفیدبرفی جریانو بگم چون اون با خوشحالی قراربود بیاد پیش من  نشد بهش بگم مجبور شدم که به یکی از دوستان مشترکمان جریان وبگم که با سفید برفی حرف بزنه قبول نمیکرد اما با اسرار بی حد من قبول کردوبا سفیدبرفی صحبت کردوقتی که سفید برفی جریان و فهمید از دستم خیلی ناراحت شد و به من گفت چرا خودت نگفتی ؟بهش گفتم :نتونستم سفید برفی گفت :دوست داشتم از زبان خودت  بشنوم.اما من گفتم نمیتونستم ازت خجالت میکشیدم .خیلی دوست داشتم که لحظاتم با سفید برفی تقسیم کنم وبه رویا ها وارزوهایی که باهم داشتیم میرسیدم زیبا ترین ارزوی هردوتای ما رسیدن به هم ودیدن همدیگربود سفید برفی همیشه میگفت اگر ببینمت اولین کاری که میکنم این که گازت بگیرم که جای دندانهام رو پوستت بماند منم باخنده بهش میگفتم قبول و هردو میزدیم زیر خنده تو زندگی همه ادمها زیباترین لحظاتشون لحظاتی هست که کنار کسی که دوستش دارندمیگذره منم همینطور بودم نمیدانم چطور دلم اسیر شد اما دل دیگه کاریش نمیشود کردما خانه ای از عشق ساختیم هنوز تو اون خانه هستیم با این تفاوت که دیگه نمیتونیم باهم زندگی کنیم مثل دوتامهمان کنار هم میشینیم و حرف میزنیم وبعد میرویم مهم باهم بودن چجوری دیگه زیاد مهم نیست مهم خوشحالی دل.سفید برفی هم خیلی منطقی بااین قضیه برخورد کرد با اینکه همدیگرو دوست داشتیم اما با مسئله راحت کناراومد میدونم سخت بود برای سفید برفی اما قبولش کرد درسته طولانی بودن مسیر باعث شدبهم نرسیدیم .اما برای همیشه دوستان خوبی میمانیم وهنوزم رابطمون مثل قبل پابرجاست همدیگرو دوست داریم اما به عنوان دوتا دوست خوب تا دنیا هست ماباهم دوست میمانیم وبازم خوشحالم که با وجود اینکه دور ازهم هستیم ودوست داشتیم با هم باشیم وقسمت نشداما بازهم باهم هستیم وامیدوارم که همیشه خوشحال و شاد باهم دوست بمانیم ."سفیدبرفی دوست دارم"میدونم که اونم من و "دوست داره"

"""امیدوارم هرکسی عشقی توزندگیش داره واز هم دورهستند به وصال برسند""""

تقدیم به سفید برفی

عشق ما جاوید است,شاید من و تو ما نشویم بین ما یک سد است,پشت این سد قلب من و تو محبوس است

رد پایت روی قلبم پیداست,حرفهایت در فکرم جاریست بالهایمان قدرت پرواز ندارند,بالهایمان چیده شده بدست کسانی است که عشق را نمی فهمند.

میترسم از قلب تو بیرون بروم,مثل یک ابر اسیری که در باد است اره این قصه من و توست,همچنان واقعیت تلخ است

 


نظرات شما عزیزان:

Elham**
ساعت22:21---2 مرداد 1392
من این احساس رو میفهمم کاملا میفهمم خیلی غمناکه خیلی
پاسخ:سلام الهام جان مرسی از اینکه به وبلاگم اومدی


نادر
ساعت18:49---1 مرداد 1392
داستان ناراحت کننده ای بود ولی به نظر مقصر خودشونن چون اگر به جایی اینکه با هم رابطه برقرار کنند از اول با خانواده در میون میگذاشتند دیگه خانواده پسر و دختر نسبت به این قضیه واکنش نشان نمیدادند

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:,ساعت 18:3 توسط venus| |

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ


پیام کوتاه - گویا آی تی - تک تمپ - آفساید | قالب وبلاگ - گرافیک - وبلاگ