عــــــاشــــقـــــــان از هــــم جـــــــــدا
داستان عاشقانه واقعی.شهر عاشقانه
شب و تنهایی" باز شب شد و من تنهایم آهسته تو را شیدایم باز شب شد و این تاریکی مشت کوبید به رویاهایم باز شب شد و من تا به سحر خیره در ماه تو را می یابم باز شب شد و من چون کولی در تب آمدنت بی تابم گفته بودی که شبی می آیی امشبم منتظرت می مانم پشت این پنجره و این ظلمت باز شعرهای تو را می خوانم نکند باز نیایی و دگر هرشب این قصه به تکرار کنم نکند این دل بیمارم را پشت این پنجره تیمار کنم باز شب شد و من بار دگر می روم پنجره را بگشایم باز شب شد و این تاریکی مشت کوبید به رویاهایم
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:مرسی از اینکه سر زدی
و بهترین قسمت زندگی داشتن کسی است که ارزش انتظار کشیدن را داشته باشد
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |